چقدر آدم بدعهدی هستم، نه ؟ الان که دارم این پست رو می نوسیم، روی مبل های دانشکده ی دارو لم داده ام و از لیوان آب طالبی م خرسندم . از ارائه ی پروپوزال برمی گردم و کمی از ارائه م ناراضی ام . دفاع پروپوزال آخرین بخش یک مدرسه ی تابستونه بود. زیر بار مدرسه له شدم تقریبا. مدرسه برابر بود محک زدن مهارت های بسیار . مهارت مدیریت کردن مشکلات درون گروه، مهارت پیشبرد کار وقتی که همگروهیت کاری انجام نمی ده، مهارت مدیریت کردن سو تفاهم . دلجویی از لیدری که هیچ مورد قبولت نیست. مهارت مدیریت کردن مشکلات سیستم . مهارت مدیریت پرزنتیشن وقتی که فایل ارائه باز نمیشه. مهارت کار کشیدن از مغز پس از شب ها بی خوابی . 
بعید می دونم اول یا برتر بشیم . فقط می دونم مهارت های خوبی رو یاد گرفتم و رشد کردم . رشد کردن درد داره . توی تموم روزای سخت و پرفشار این مدت این جمله رو به خودم یادآوری می کردم . خوشحالم که از پس یک کار نیمه گروهی براومدم و ارائه رو یک تنه هندل کردم . خوشحالی الان به تموم وعده های شام این ده یازده روز که حذف شدند، میارزه . بلافاصله بعد از ارائه زدم از سالن بیرون و روی صندلی های محوطه نشستم و برای بار دوهزارم به این فکر کردم که دانشکده چقدر با من دوست شده . اونقدر دوست که می تونم دیوارهاش رو نوازش کنم ! اونقدر پاره ی تن، که جای پریز ها و کلیدهای برقش رو از بر شده ام! باد می وزید لا به لای درخت هاش و صدای بهم خوردن برگ ها، آرامش بعد از طوفان بود . من حرکت باد رو ، بر روی پوستم حس می کردم و در عین اصل حال خوب، کمی دلگیر بودم . شاید چون به دوست هام زنگ زده بودم و همه ی تماس هام بی پاسخ مانده بودن . اون لحظه به خودم گفتم حالا که سه ساعت تا اختتامیه وقت داری، چه نشستی ؟ برو و برای خودت ابمیوه بخر، بعد هم پناه ببر به سالن مطالعه ی روشن دارو . پناه ببر به وبلاگ ! این شد که مهدیه ی خوشحال درونم، که همیشه در تلاشه تا حالم رو خوب نگه داره، من رو هل داد به این موقعیت ! به مبل ها و اب طالبی . 

از دوستی با دانشکده گفتم .اره، من دوست شده ام، با رشته و دانشکده م . کارت دانشجویی م تنها کارتی ه که خوشحالی رو از عمق وجودم جاری می کنه به سر انگشت هام! برای خودمم عجیبه . رشته ای که بود و نبودش برام تفاوتی نداشت، فیلدی که به خودم وعده ی تغییرش رو داده بودم، حالا تا این حد نزدیک و رفیق شده . تا سر حدی که تموم تابستانم رو با حضور در دانشکده ش پر کردم .زندگی چه چیزها در مشتش داره و ما بی خبریم . همه ی این ها و تعدادی دلیل شخصی تر باعث شد مقابل روان پزشکم که پرسید: از تغییر رشته چه خبر ؟ بگم تغییر رشته نمی دم! با گفتن این جمله تو گویی باری رو از روی دوشم برداشتند . 

راستی امروز هفت شهریوره ؟ باورم نمیشه ! تابستون پر بود از اتفاق هایی که با استارت هر کدوم به خودم می گفتم این یکی که تموم شه، بعدش تابستونت شروع می شه . این یکی ها ، یکی پس از دیگری از راه رسیدند و تا همین امروز که هفت شهریور باشه، منتظر شروع تابستونم . ناراضی ام؟ نه . اما خب کمی فراغتم آرزوست . 

شارژ لپ تاپ رو به اتمامه و ممکنه هر آن خاموش شه . برم پی ناهار . 

این بار واقعا تلاش می کنم زودتر برگردم ! گرچه که از فضای مجازی و تلگرام و اینستاگرام کلا دل زده ام، ولی برای بازگشت به وبلاگ تقلا می کنم .
 

۴۶. سومین پایان امروز

45. طعم تجربه های جدید

۴۳. کلاس شماره هشت-ردیف آخر- چهارمین صندلی از چپ

رو ,ی ,مهارت ,های ,دانشکده ,ها ,مهارت مدیریت ,به خودم ,ها و ,رو از ,مدیریت کردن

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خط سفید پزشکی زبان انگلیسی جزوه کتاب ۱۰۱ تکنیک حل خلاق مسئله جیمز هیگینز ارزهای دیجیتال مانی بردز | پرنده های پولساز روغن های گیاهی جایی برای همه آکادمی گوهری * نسیمِ منزلِ لیلی *