دقیقا سهشنبه شب، شدیدترین دعوای عمرم رو کردم با اهالی خونه. با تماااام اهالی خونه! دعوا اتفاق خوشایندی نیست که بخوام از جزئیاتش بگم ، در همین حد بدونید حرفهایی شنیدم که هنوز هم زخمش رو بر روحم حس میکنم. چهارشنبه، با آقای ن. تایم مشاوره داشتم. بهش گفتم جزئیات دعوا رو. حق رو بهم داد و گفت نه به خاطر این که خانوادهت هستن؛ که به خاطر حرمت هم خونه بودن، وقتی در شرف آزمونی به این مهمی هستی، نباید چنین برخوردی میکردن. آقای ن. حرفهام رو شنید و سعی کرد آرومم کنه. اما من نمیخواستم آروم شم. وسایلم رو از پانسیون جمع کردم و بعد از خداحافظی با اندک دخترهای باقی مونده در سالن، زنگ زدم به ف. . گفتم حس میکنم نمیتونم برگردم خونه؛ در جریان دعوا بود از قبل. بهم گفت که منتظرمه. از بابا خواستم وسیلهها رو به خونه ببره و من رو پیش ف. . نگفتم که ازتون دلخورم و نمیتونم سقف خونه رو تحمل کنم؛ بهونه آوردم که میخوایم تا صبح با هم حفظیات شیمی رو مرور کنیم. پیش ف. جهان دوستتر بود باهام. با هم دیگه کمی حرف زدیم، کمی قهوه خوردیم، کمی شیمی خوندیم، کمی خوابیدیم. پنج شنبه شد. ز. دوست من و خواهر ف. ، شروع کرد به شرح دادن اخبار جدید از کنکور ریاضیها. نقل قولهای متناقض. نگران درآمدهای ادبیات بودم که از اسفند مرور نکردهبودم! ف. خلاصه وار توضیح میداد برام و با مسخره بازی و شوخی سعی میکرد کمکم کنه از استرس و جراحت روح و نگرانی برای درآمدها فاصله بگیرم. حس کردم دارم احوال پیش آزمون ف. و ز. رو با وضعیت خودم مشوش میکنم. بستنی میخوردیم که زنگ زدم به بابا. از قصد برگشتم به خونه گفتم. بابا اومد دنبالم. قبل از رفتن، ف. بهم یه شکلات داد که قلب بود و آبی! شکلات رو در کل مسیر برگشت گرفته بودم توی مشتم و از پنجره زل زده بودم به بیرون. در کسری از ثانیه گنبد طلایی حرم رو دیدم و کمی چشمام خیس شد. با خودم فکر کردم به خودم، به حالم، به فردا. من باید سبک میشدم تا فردا. سعی کردم فراموش کنم دعوای ۲۴ ساعت قبل رو، سعی کردم قوی باشم و خوش بین به جمعه! خونه که رسیدم جو آروم بود؛ تو گویی هیچ چیزی نشده. من هم باور کردم. با مامان هستهی خرمای مورد علاقهم رو با گردو جایگزین کردم و گذاشتم کنار کیسهی کشمشهام. قصد داشتم در کل جلسه خرما و کشمش سق بزنم! هایپ و شربت آبلیمو-عسل یخ زده و بطری آب هم بود. از دیدن خوراکیهام خوشحال میشدم. خوراکیهای خوشمزه به من امید زندگی میدن. به مامان گفتم احتمالا برای صبونه اشتها نداشته باشم، برام سالاد ماکارونی درست کن. روز کنکور تنها روزی بود که صبحونه سالاد ماکارونی خوردم! وسیلههام رو جمع کردم. یه سوییشرت داشتم با چادر مخصوص آزمون:)) به محض مستقر شدنم در صندلی، چادر تا میشد و در راستای کاهش اصطکاک لگنم با صندلی، زیر ماتحت مبارک قرار میگرفت:)) شب زودتر خوابیدم، حوالی ۱۱-۱۲. تا سه فقط پلکهام بسته بود. تا شش هم کمی گیجتر شدم اماخواب عمیق سراغم نیومد. صبح با ظرف سالاد ماکارونی و کیسهی بزرگ خوراکیهام روونهی آزمون شدم. محل حوزه؟ دانشکدهی پزشکی، کلاس شمارهی هشت! بابا ماشین رو دورتر از دانشگاه پارک کرد و من از زیرگذر مترویی عبور کردم که حالا جزئی از مسیر هر روزمه! از کنار ابنمایی گذشتم، از راهروهایی عبور کردم که حالا با من دوست شدن و اخت:)) در نهایت در کلاسی نشستم که در ترم قبل بارها داخلش اندیشه داشتم و خسته بودم! صندلیهای دانشکده برای یک دانشجو با یک جزوه مناسبن، اما برای کنکوریای با یه دفترچه و یک پاسخبرگ نه! کنکور دادن سخت بود روش. اما اونقدر مشکلات دیگه پیش اومد که یادم رفت دستهی صندلی آزاردهندهست! مثلا یکیش این بود که نفر کناری من، ساعت ۸:۰۵ دقیقه وارد حوزه شد. صندلی ها چهارتاچهارتا به هم وصل بودن و هر دونفر با فاصلهی دو صندلی خالی، در تمام لرزشهای احتمالی صندلی سهیم ! نفر بغلی من به محض نشستن، شروع کرد به در اوردن جورابها و کفشهاش، میخواست پاهاشو با آب سرد خیس کنه! نتیجهش شد یک جوی آب کف کلاس و ادبیاتی که در دور اول فقط ۱۲ تا زدم! این حجم از سفیدی ۲۵ خونهی اول پاسخبرگ بیسابقه بود برام! خدا بیامرزه پدر قلمچی رو که بهم یاد داده بود برای عمومی زمان نقصانی رو فراموش نکنم! روی عربی متمرکز شدم که بالاترین درصد کارنامهم شد. دینی و زبانی که تعریفی نداشت. ادبیات اما! ادبیات! ادبیات به سان تیری که از بیخ گوش گذشته باشه در دور دوم کامل شد. اختصاصی رو شروع کردم و زیست با پای ملخ من رو شوکه کرد و فیزیک با تست تغییر حالت اب! سر فیزیک نفر جلویی چارتکبیر زد به آزمون و شروع کرد از دخترخالهی دانشجوش برای مراقب تعریف کردن! تحمل کردم تا انتهای فیزیک اما شیمی شوخی نداشت! با تحکم خواستم ساکت شن و سعی کردم متمرکز شم روی شیمی! شیمی داشت به خوبی میگذشت که این بار نفر سمت چپی عزمش رو جزم کرد تا دفترچهش رو کلا پاک کنه! نه یک پاک کردن ساده، یک پاک کردن اصولی! طوری که دفترچه مادر مرده از زیر دستش پرتاب شد زیر پای یکی از هم ردیفیهای من! باز هم تلاش کردم بیخیال باشم و شیمی رو مدیریت کنم. ازمون که تموم شد، دلم میخواست خرخرهی هر سه نفر اطرافم رو بجوم! خدارو شکر که چسبیده به دیوار بودم وگرنه معلوم نبود از نفر پشت سری چه نصیبم میشه!
کنکور که تموم شد، تا اخر هفته مشغول رفرش کردن کانون بودم. مثل مریضها با کلیدها درصد میگرفتم و تخمین رتبه میکردم. دیگه یک روز خسته شدم و تصمیم گرفتم کمی هم از زندگی بدون کنکور بچشم! این بود که دل کندم از کنکور و تخمینها و درصدهاش.
اخر قصه طوری شد، هنوزم که برگهی شمارهی صندلیم رو میبینم، ته دلم غنج میره.
+
من از تموم بالا و پایینهای کنکور فقط به یک جمله اعتقاد دارم : کسی کنکورش رو خوب میده، که باور داشته باشه کنکور رو خوب میده!»
همین و بس.
[ از رستهی پستهای ادیت نشدهی قبل از امتحان بیوشیمی ای که کلی از برنامهت عقبی]
درباره این سایت