خب انصافا سخته. فکر کن! مجبوری بین ادامه دادن خواب شیرین شبونه و خوردن سحری یکی رو انتخاب کنی! مغز من یه راهکار جالب پیدا کرده، در حالی که من توی عالم هپروتم و چیزی حالیم نیست، به کسی که اومده بیدارم کنه دروغ میگه که من نمیخوام فردا روزه بگیرم، ولم کنید دیگه، اه! فرد بیدار کننده هم شونهای میندازه بالا و میگه هر طور راحتی و میره. بدین منوال من تا صبح به خواب ادامه میدم و بدون سحری روزه میگیرم. از اونجایی که مغز من زده به در دیوونه بازی، دیروز بعد از هشت ساعت کلاس، در عین روزه بودن ، قانع شد با یه گلهی بزرگ از همکلاسیها بره پینت بال :| اونجا وسط زمین چه عرقها ریختم، چه تیرها شلیک کردم ومورد اماج چه گلولهها قرار گرفتم! در نهایت با این که کاپیتانمون تیر خورده بود و من هم از دو دست مجروح بودم و سارا هم از نواحی بیناموسی ضربه خورده بود هر دو راند رو بردیم و با افتخار کنار زمین از فرط تشنگی جون دادیم. تجربهی بینهایت خوبی بود. وقتی رسیدم خونه افطار بود. حین افطار چند لیوان چای و اب و شربت خوردم و بعد از لایک کردن عکسهای گافهای مربوط به بازی، پتو و بالشم رو برداشتم و رفتم کنار سجادهی مامان که داشت نماز میخوند. همونجا زیر پردهای که با باد میرقصید خوابم برد . وقتی بیدار شدم که امروز بود و کلاسها رو به کلی خواب مونده بودم و یک جلسه غیبت نوش جانم شده بود. اما خب اونقدر از دیروز حالم خوب بود که به دست اوردن اون تجربهی دسته جمعی در ازای چند کبودی و یک عدد غیبت میارزید. واقعا میارزید!
درباره این سایت