هیچوقت وبلاگ رو فراموش نکردم. توی این پنج ماه، هرازگاهی پنل رو باز میکردم و ستارههای روشن شده رو چک. دست و دلم به نوشتن نمیرفت. شاید چون نیاز به تخلیهگاه نداشتم. شاید چون غرق در خودم بودم. شاید هم بخاطر گیر کردن در روزمرهها. ناگفته نماند که گهگاهی، در حد کمتر از انگشتان یک دست، خواستم پستی بنویسم! اما نیمه کاره موند! مدتهاست شدهام آدم فکرهای نصفه نیمه. کارهای ناتموم. پروژههای به امان خدا رها شده. تو گویی عادت کردهام به این که کوهی از کارها و فکرها و آدمهای معلق بیتکلیف رو به دوش بکشم! واقعا انرژیم رو تلف میکرد. به وضوح میبینم خواب شبی که در روزش رکورد کارهای نصفه رو جابهجا کردم، خواب خوبی نیست! خواب شبش هم یک خواب بیکیفیت پاره پارهست. از ابتدای هفته چالش بیا با کیفیت باشیم» گذاشتم با خودم! سعی میکنم از هر پنج مسئله، سه تاش رو در همان روز تمام کنم. سه پایان در هر روز! امیدوارم به بهتر شدن. مثلا امروز توی سایت دانشکده تندی ۴ ویس رو مکتوب کردم و توی اتوبوس هر چهارتا رو تایپ! مطمئنم اگر اهمال کاری میکردم امشب ته دلم رخت میشستند و بی حوصله بودم. پست نوشتن برای وبلاگ هم شد سومین کار تمام شدهی امروز. دومیش چه بود؟ پاسخ دادن به پیام های تلگرام. از نیمچه قدم رو به جلوی این هفته راضی ام:)
دیگه چه خبر؟
پایان این ترم علوم پایه دارم! چقدر سریع نه؟ از گذر سریع روزها وحشت میکنم! از گذر کردن از دورهای به دورهی دیگر. عصری که از دانشکده برمیگشتم و سرم پایین بود و سنگفرشها رو نگاه میکردم ته دلم خوشحال بودم از تعلق به محیط دانشکده. حالا نه تنها با هم بیگانه نیستیم که خیلی هم دوستیم! من تغییر رایحهی مایع دستشوییهاش رو متوجه میشم! حتی میدونم در کدوم دستشویی کدوم سمت کدوم طبقه قفلش خرابه و کدام پریز راهرو گیر دارد و خوب میدونم کلید ازمایشگاه علوم اعصاب قلق دارد و اگر بلدش نباشی باهات راه نمیاد! از دوستی با فضای جدید و ادمهاش خوشحالم. به یک سال قبل همین موقع فکر میکنم. ۲۳ بهمن وقت روانپزشک داشتم و خموده و افسرده بودم. تاریک و سرد. حالا شاید افت تحصیلی پیدا کردهام اما حال درونم بهتره. یک رابطهی با کیفیت رو تجربه میکنم و به خوبی میدونم با باقی روابط و آدمها چند چندم. این ها رو حالا که فکر میکنم میفهمم. شاید اگر در دی ماه کسی منو میدید با خودش میگفت طفلکی چه بیهوده رفت پیش روان پزشک! اما خب روزها گذشت و بهمن به انتها نزدیک شد. کاش میشد همهی سال بهمن و اسفند باشه. بهمن و اسفند عجیب بهم میسازه. چیزی شبیه پنج شنبه که به نظرم هزار بار از جمعه شیرینتره. روزگار افتاده روی دور روزای روشن. روزهایی که به شبها میچربن.
چقدر آدم بدعهدی هستم، نه ؟ الان که دارم این پست رو می نوسیم، روی مبل های دانشکده ی دارو لم داده ام و از لیوان آب طالبی م خرسندم . از ارائه ی پروپوزال برمی گردم و کمی از ارائه م ناراضی ام . دفاع پروپوزال آخرین بخش یک مدرسه ی تابستونه بود. زیر بار مدرسه له شدم تقریبا. مدرسه برابر بود محک زدن مهارت های بسیار . مهارت مدیریت کردن مشکلات درون گروه، مهارت پیشبرد کار وقتی که همگروهیت کاری انجام نمی ده، مهارت مدیریت کردن سو تفاهم . دلجویی از لیدری که هیچ مورد قبولت نیست. مهارت مدیریت کردن مشکلات سیستم . مهارت مدیریت پرزنتیشن وقتی که فایل ارائه باز نمیشه. مهارت کار کشیدن از مغز پس از شب ها بی خوابی .
بعید می دونم اول یا برتر بشیم . فقط می دونم مهارت های خوبی رو یاد گرفتم و رشد کردم . رشد کردن درد داره . توی تموم روزای سخت و پرفشار این مدت این جمله رو به خودم یادآوری می کردم . خوشحالم که از پس یک کار نیمه گروهی براومدم و ارائه رو یک تنه هندل کردم . خوشحالی الان به تموم وعده های شام این ده یازده روز که حذف شدند، میارزه . بلافاصله بعد از ارائه زدم از سالن بیرون و روی صندلی های محوطه نشستم و برای بار دوهزارم به این فکر کردم که دانشکده چقدر با من دوست شده . اونقدر دوست که می تونم دیوارهاش رو نوازش کنم ! اونقدر پاره ی تن، که جای پریز ها و کلیدهای برقش رو از بر شده ام! باد می وزید لا به لای درخت هاش و صدای بهم خوردن برگ ها، آرامش بعد از طوفان بود . من حرکت باد رو ، بر روی پوستم حس می کردم و در عین اصل حال خوب، کمی دلگیر بودم . شاید چون به دوست هام زنگ زده بودم و همه ی تماس هام بی پاسخ مانده بودن . اون لحظه به خودم گفتم حالا که سه ساعت تا اختتامیه وقت داری، چه نشستی ؟ برو و برای خودت ابمیوه بخر، بعد هم پناه ببر به سالن مطالعه ی روشن دارو . پناه ببر به وبلاگ ! این شد که مهدیه ی خوشحال درونم، که همیشه در تلاشه تا حالم رو خوب نگه داره، من رو هل داد به این موقعیت ! به مبل ها و اب طالبی .
از دوستی با دانشکده گفتم .اره، من دوست شده ام، با رشته و دانشکده م . کارت دانشجویی م تنها کارتی ه که خوشحالی رو از عمق وجودم جاری می کنه به سر انگشت هام! برای خودمم عجیبه . رشته ای که بود و نبودش برام تفاوتی نداشت، فیلدی که به خودم وعده ی تغییرش رو داده بودم، حالا تا این حد نزدیک و رفیق شده . تا سر حدی که تموم تابستانم رو با حضور در دانشکده ش پر کردم .زندگی چه چیزها در مشتش داره و ما بی خبریم . همه ی این ها و تعدادی دلیل شخصی تر باعث شد مقابل روان پزشکم که پرسید: از تغییر رشته چه خبر ؟ بگم تغییر رشته نمی دم! با گفتن این جمله تو گویی باری رو از روی دوشم برداشتند .
راستی امروز هفت شهریوره ؟ باورم نمیشه ! تابستون پر بود از اتفاق هایی که با استارت هر کدوم به خودم می گفتم این یکی که تموم شه، بعدش تابستونت شروع می شه . این یکی ها ، یکی پس از دیگری از راه رسیدند و تا همین امروز که هفت شهریور باشه، منتظر شروع تابستونم . ناراضی ام؟ نه . اما خب کمی فراغتم آرزوست .
شارژ لپ تاپ رو به اتمامه و ممکنه هر آن خاموش شه . برم پی ناهار .
این بار واقعا تلاش می کنم زودتر برگردم ! گرچه که از فضای مجازی و تلگرام و اینستاگرام کلا دل زده ام، ولی برای بازگشت به وبلاگ تقلا می کنم .
دقیقا سهشنبه شب، شدیدترین دعوای عمرم رو کردم با اهالی خونه. با تماااام اهالی خونه! دعوا اتفاق خوشایندی نیست که بخوام از جزئیاتش بگم ، در همین حد بدونید حرفهایی شنیدم که هنوز هم زخمش رو بر روحم حس میکنم. چهارشنبه، با آقای ن. تایم مشاوره داشتم. بهش گفتم جزئیات دعوا رو. حق رو بهم داد و گفت نه به خاطر این که خانوادهت هستن؛ که به خاطر حرمت هم خونه بودن، وقتی در شرف آزمونی به این مهمی هستی، نباید چنین برخوردی میکردن. آقای ن. حرفهام رو شنید و سعی کرد آرومم کنه. اما من نمیخواستم آروم شم. وسایلم رو از پانسیون جمع کردم و بعد از خداحافظی با اندک دخترهای باقی مونده در سالن، زنگ زدم به ف. . گفتم حس میکنم نمیتونم برگردم خونه؛ در جریان دعوا بود از قبل. بهم گفت که منتظرمه. از بابا خواستم وسیلهها رو به خونه ببره و من رو پیش ف. . نگفتم که ازتون دلخورم و نمیتونم سقف خونه رو تحمل کنم؛ بهونه آوردم که میخوایم تا صبح با هم حفظیات شیمی رو مرور کنیم. پیش ف. جهان دوستتر بود باهام. با هم دیگه کمی حرف زدیم، کمی قهوه خوردیم، کمی شیمی خوندیم، کمی خوابیدیم. پنج شنبه شد. ز. دوست من و خواهر ف. ، شروع کرد به شرح دادن اخبار جدید از کنکور ریاضیها. نقل قولهای متناقض. نگران درآمدهای ادبیات بودم که از اسفند مرور نکردهبودم! ف. خلاصه وار توضیح میداد برام و با مسخره بازی و شوخی سعی میکرد کمکم کنه از استرس و جراحت روح و نگرانی برای درآمدها فاصله بگیرم. حس کردم دارم احوال پیش آزمون ف. و ز. رو با وضعیت خودم مشوش میکنم. بستنی میخوردیم که زنگ زدم به بابا. از قصد برگشتم به خونه گفتم. بابا اومد دنبالم. قبل از رفتن، ف. بهم یه شکلات داد که قلب بود و آبی! شکلات رو در کل مسیر برگشت گرفته بودم توی مشتم و از پنجره زل زده بودم به بیرون. در کسری از ثانیه گنبد طلایی حرم رو دیدم و کمی چشمام خیس شد. با خودم فکر کردم به خودم، به حالم، به فردا. من باید سبک میشدم تا فردا. سعی کردم فراموش کنم دعوای ۲۴ ساعت قبل رو، سعی کردم قوی باشم و خوش بین به جمعه! خونه که رسیدم جو آروم بود؛ تو گویی هیچ چیزی نشده. من هم باور کردم. با مامان هستهی خرمای مورد علاقهم رو با گردو جایگزین کردم و گذاشتم کنار کیسهی کشمشهام. قصد داشتم در کل جلسه خرما و کشمش سق بزنم! هایپ و شربت آبلیمو-عسل یخ زده و بطری آب هم بود. از دیدن خوراکیهام خوشحال میشدم. خوراکیهای خوشمزه به من امید زندگی میدن. به مامان گفتم احتمالا برای صبونه اشتها نداشته باشم، برام سالاد ماکارونی درست کن. روز کنکور تنها روزی بود که صبحونه سالاد ماکارونی خوردم! وسیلههام رو جمع کردم. یه سوییشرت داشتم با چادر مخصوص آزمون:)) به محض مستقر شدنم در صندلی، چادر تا میشد و در راستای کاهش اصطکاک لگنم با صندلی، زیر ماتحت مبارک قرار میگرفت:)) شب زودتر خوابیدم، حوالی ۱۱-۱۲. تا سه فقط پلکهام بسته بود. تا شش هم کمی گیجتر شدم اماخواب عمیق سراغم نیومد. صبح با ظرف سالاد ماکارونی و کیسهی بزرگ خوراکیهام روونهی آزمون شدم. محل حوزه؟ دانشکدهی پزشکی، کلاس شمارهی هشت! بابا ماشین رو دورتر از دانشگاه پارک کرد و من از زیرگذر مترویی عبور کردم که حالا جزئی از مسیر هر روزمه! از کنار ابنمایی گذشتم، از راهروهایی عبور کردم که حالا با من دوست شدن و اخت:)) در نهایت در کلاسی نشستم که در ترم قبل بارها داخلش اندیشه داشتم و خسته بودم! صندلیهای دانشکده برای یک دانشجو با یک جزوه مناسبن، اما برای کنکوریای با یه دفترچه و یک پاسخبرگ نه! کنکور دادن سخت بود روش. اما اونقدر مشکلات دیگه پیش اومد که یادم رفت دستهی صندلی آزاردهندهست! مثلا یکیش این بود که نفر کناری من، ساعت ۸:۰۵ دقیقه وارد حوزه شد. صندلی ها چهارتاچهارتا به هم وصل بودن و هر دونفر با فاصلهی دو صندلی خالی، در تمام لرزشهای احتمالی صندلی سهیم ! نفر بغلی من به محض نشستن، شروع کرد به در اوردن جورابها و کفشهاش، میخواست پاهاشو با آب سرد خیس کنه! نتیجهش شد یک جوی آب کف کلاس و ادبیاتی که در دور اول فقط ۱۲ تا زدم! این حجم از سفیدی ۲۵ خونهی اول پاسخبرگ بیسابقه بود برام! خدا بیامرزه پدر قلمچی رو که بهم یاد داده بود برای عمومی زمان نقصانی رو فراموش نکنم! روی عربی متمرکز شدم که بالاترین درصد کارنامهم شد. دینی و زبانی که تعریفی نداشت. ادبیات اما! ادبیات! ادبیات به سان تیری که از بیخ گوش گذشته باشه در دور دوم کامل شد. اختصاصی رو شروع کردم و زیست با پای ملخ من رو شوکه کرد و فیزیک با تست تغییر حالت اب! سر فیزیک نفر جلویی چارتکبیر زد به آزمون و شروع کرد از دخترخالهی دانشجوش برای مراقب تعریف کردن! تحمل کردم تا انتهای فیزیک اما شیمی شوخی نداشت! با تحکم خواستم ساکت شن و سعی کردم متمرکز شم روی شیمی! شیمی داشت به خوبی میگذشت که این بار نفر سمت چپی عزمش رو جزم کرد تا دفترچهش رو کلا پاک کنه! نه یک پاک کردن ساده، یک پاک کردن اصولی! طوری که دفترچه مادر مرده از زیر دستش پرتاب شد زیر پای یکی از هم ردیفیهای من! باز هم تلاش کردم بیخیال باشم و شیمی رو مدیریت کنم. ازمون که تموم شد، دلم میخواست خرخرهی هر سه نفر اطرافم رو بجوم! خدارو شکر که چسبیده به دیوار بودم وگرنه معلوم نبود از نفر پشت سری چه نصیبم میشه!
کنکور که تموم شد، تا اخر هفته مشغول رفرش کردن کانون بودم. مثل مریضها با کلیدها درصد میگرفتم و تخمین رتبه میکردم. دیگه یک روز خسته شدم و تصمیم گرفتم کمی هم از زندگی بدون کنکور بچشم! این بود که دل کندم از کنکور و تخمینها و درصدهاش.
اخر قصه طوری شد، هنوزم که برگهی شمارهی صندلیم رو میبینم، ته دلم غنج میره.
+
من از تموم بالا و پایینهای کنکور فقط به یک جمله اعتقاد دارم : کسی کنکورش رو خوب میده، که باور داشته باشه کنکور رو خوب میده!»
همین و بس.
[ از رستهی پستهای ادیت نشدهی قبل از امتحان بیوشیمی ای که کلی از برنامهت عقبی]
فردا هشت صبح با استادی کلاس داریم که به نظرم آل پاچینو وطنی ه! خب آخه لعنتی چرا تو باید این همه جذاب باشی؟ اون مدرک خفن از آمریکا، اون چین گوشهی چشمات وقتی میخندی، اون خط اتوی لباسهات ! شلواری که به زیباترین شکل روی کفشت میایسته، اون روپوش سفیدت که خوش دوختترین روپوشیه که تا حالا دیدم، تمرکز میذاره واسهی آدم؟ من حتی به ساسونهای روپوشش هم دقت کردم.
بعد اینا همه به کنار، استادمون متولد سال ۴۲ ه! میفهمی؟ ۴۲! الحق و الانصاف، جذابیت چیزی نیست که در گذر زمان با افزایش سن، کدر بشه. آدم با دیدن این استاد به این نتیجه میرسه اختلاف سنی حین ازدواج جوکه:)) من خودم با کمال میل و رغبت اگر همچین خواستگاری داشته باشم، جواب میدم ! والا ! کی به آل پاچینو نه میگه؟
+
ژنتیکمون سه تا استاد داشت. استاد اولی یه خانوم بود. وااااای اونم م بود! جذاب و زیبا ! استادی که با مانتو و کفش قرمز بیاد، چجوری میشه جذاب نباشه؟ خانم دکتر از سوییس برگشته بودن و بینهایت برخوردها و رفتارهای جالبی داشتن باهامون، احساس راحتی میکردم باهاشون. کلاس رو در فضای فان و مفرحی برگزار میکردن. یه جلسه هم با پسرک ۶ ساله شون اومدن و هر ازگاهی وسط تدریس رو میکردن به پسرشون و میپرسیدن اوضاع چطوره؟ اونم هدستش رو از روی گوش برمیداشت و گزارشی از احوالش به مامانش میداد:))
کلاسای استاد وسطی رو کلا نرفتم :|
استاد سوم هم آلپاچینوی ثانی هستن که بنده با رغبت، در حالی که روی سرم تعداد زیادی قلب بلوپ بلوپ میترکه، سر کلاسهاشون حاضر میشم.
واقعا تجمع این همه جذاب در یه گروه عجیبه، اگر ژنتیک ادمو جذاب میکنه منم برم سراغش، هوم؟
خب انصافا سخته. فکر کن! مجبوری بین ادامه دادن خواب شیرین شبونه و خوردن سحری یکی رو انتخاب کنی! مغز من یه راهکار جالب پیدا کرده، در حالی که من توی عالم هپروتم و چیزی حالیم نیست، به کسی که اومده بیدارم کنه دروغ میگه که من نمیخوام فردا روزه بگیرم، ولم کنید دیگه، اه! فرد بیدار کننده هم شونهای میندازه بالا و میگه هر طور راحتی و میره. بدین منوال من تا صبح به خواب ادامه میدم و بدون سحری روزه میگیرم. از اونجایی که مغز من زده به در دیوونه بازی، دیروز بعد از هشت ساعت کلاس، در عین روزه بودن ، قانع شد با یه گلهی بزرگ از همکلاسیها بره پینت بال :| اونجا وسط زمین چه عرقها ریختم، چه تیرها شلیک کردم ومورد اماج چه گلولهها قرار گرفتم! در نهایت با این که کاپیتانمون تیر خورده بود و من هم از دو دست مجروح بودم و سارا هم از نواحی بیناموسی ضربه خورده بود هر دو راند رو بردیم و با افتخار کنار زمین از فرط تشنگی جون دادیم. تجربهی بینهایت خوبی بود. وقتی رسیدم خونه افطار بود. حین افطار چند لیوان چای و اب و شربت خوردم و بعد از لایک کردن عکسهای گافهای مربوط به بازی، پتو و بالشم رو برداشتم و رفتم کنار سجادهی مامان که داشت نماز میخوند. همونجا زیر پردهای که با باد میرقصید خوابم برد . وقتی بیدار شدم که امروز بود و کلاسها رو به کلی خواب مونده بودم و یک جلسه غیبت نوش جانم شده بود. اما خب اونقدر از دیروز حالم خوب بود که به دست اوردن اون تجربهی دسته جمعی در ازای چند کبودی و یک عدد غیبت میارزید. واقعا میارزید!
امروز توی کارگاه، Task آخر یه بازی کردیم. تا حالا ندیده بودم. روال بازی با یه تست مشترک شروع شد. ماجرای یک دورهی chest x ray سی نفره بود که قرار بود در بیمارستان برگزار شه و در یک روز مانده به کارگاه، از سوی مدیریت بیمارستان به پرسنل اجرایی کارگاه دستور لغو داده میشه به علت جمعیت زیاد کلاس و ایجاد مزاحمت برای بیماران. سه گزینه دربارهی واکنش مدیر پروژه مطرح بود و هرگروه موظف بود گزینهای رو انتخاب کنه که بیشترین نفع وکمترین استرس و بار روانی رو به همراه داشته باشه. با انتخاب و اعلام یک گزینه به لیدر، سوالات بعدی، بسته به پاسخی که به تست مشترک دادیم در اختیارمون قرار میگرفت. دوباره بر سر هرتست باید بحث میکردیم و واکنش مناسب مدیر پروژه رو انتخاب. تست بعدی و تست بعدی. لیدر پلن کلی ماجرا رو در اختیار داشت. هر گزینه تعدادی امتیاز مثبت و تعدادی امتیاز منفی ( به نشان بار روانی تحمیل شده بر کادراجرایی و مدیریت کارگاه) داشت که ما به عنوان بازیکن از اون بی اطلاع بودیم و تنها لیدر ، به عنوان دانای کل، مطلع بود هر گروه در جه سناریویی قرار گرفته و تا به حال چند امتیاز مثبت ومنفی جمع کرده. هر گروهی که امتیازات منفیش از ۲۰ بیشتر میشد به دستور لیدر از بازی حذف میشد. گروهها ما برنده نشد. چون برآیند امتیازات مون بیشترین نبود، اما کمترین امتیاز منفی رو جمع آوری کردیم، این یعنی بیشترین فاصله تا burn out! کمی راجع به استراتژی مون صحبت کردیم و من در درونم متعجب بودم از معجزهی داروها که چطور من بی قرار مضطرب رو تبدیل به سیب زمینی ای کرده که باید راه و روش چگونه بیخیال باشیم و پروژه را پیش ببریم » رو برای دیگران توضیح بده :د
+
گفته بودم امتحان آناتومی عملی و نظری تنفس ؟ هوم، خب باید اصلاح کنم در واقع امتحان بافت عملی و نظری، آناتومی عملی و نظری و جنینشناسی دستگاه تنفس داشتیم. اگر من همان ادم یک ماه پیش بودم و در مواجه با چند امتحان پایانترم در یک روز، از بیقراری و استرس خفه میشدم. درسته که هنوزم شبهای امتحان فحشهای زیادی نثار خودم میکنم، اما در حال ریز ریز شدن و مرگ تدریجی نیستم! احتمالا فردا شب که برای دومین بار پیش جناب دکتر برم ، دوز داروهام بیشتر بشه. نرمال بودن به مدد دارو، دوست داشتنی نیست؛ اما من به این رو به فروپاشیهای وحشتناکی که حین اضطراب به سراغم میومد، بارها و بارها ترجیح میدم!
درباره این سایت